پسر و عروس خیلی از این خرابکاری پیرمرد ناراحت شدند؛
" باید درباره ی پدربزرگ کاری کنیم، وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. "

آن ها یک میز کوچک در گوشه ی اتاق قرار دادند و پیرمرد مجبور شد به تنهایی آن جا غذا بخورد.

بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه ی چوبی بخورد.
هر وقت هم خانواده او را سرزنش می کردند، پدربزرگ فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت.

یک روز عصر، قبل از شام، پدر متوجه پسر چهار ساله ی خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد.
رو به او کرد و گفت: " پسرم، داری چی درست می کنی؟! "

پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آن ها غذا بخورید!
و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد...

از آن به بعد همه ی خانواده با هم سر یک میز غذا می خوردند.