آخر شب فرا رسیده بود و او هیچ نفروخته بود، به شدت گرسنه بود و نمی دانست چگونه خود را سیر کند.

فشار گرسنگی او را بی طاقت کرده بود. ناچار زنگ مغازه ای را زد و منتظر ماند تا با اندک پولی که برایش باقی مانده بود، تکه نانی بخرد.
ولی همین که صاحب مغازه در را باز کرد، پسر از روی دستپاچگی گفت: ببخشید خانم، آب دارید؟!

زن فهمید که پسرک گرسنه است. داخل مغازه رفت و یک لیوان شیر گرم برایش آورد.
پسر از روی گرسنگی فورا شیر را تا ته سر کشید و بعد با خجالت دست در جیبش کرد و گفت: خانم، پولش چقدر می شود؟!

زن جوان دستی بر سر پسرک کشید، لبخندی زد و گفت:
خداوند به ما یاد داده بابت محبتی که می کنیم، پول درخواست نکنیم!

پسرک تشکر کرد و رفت. اما این خاطره هیچ گاه از ذهنش پاک نشد.
سال ها گذشت و آن پسر برای ادامه ی تحصیل به پایتخت رفت و توانست در دانشگاه در رشته ی پزشکی قبول شود و چند سال بعد مشهور ترین متخصص قلب پایتخت شد.

یک روز که او در اتاق خود نشسته بود، از بخش اورژانس با او تماس گرفتند و درخواست کمک کردند.

او به محض روبه رو شدن با بیمار، او را شناخت. فورا دستور داد او را بستری و اتاق عمل را آماده کنند.
طی 24 ساعت او چند عمل جراحی حیاتی بر روی قلب پیرزن انجام داد و توانست او را از مرگ حتمی نجات دهد.

روزی که زمان ترک بیمارستان فرا رسید و پاکت صورت حساب را مقابل پیرزن قرار دادند، او ناراحت بود، چون ساله تمام پول هایش را خرج بیماری خود کرده بود و دیگر هیچ پولی نداشت. اما وقتی پاکت را باز کرد، با کمال حیرت صورت حساب را خواند که نوشته شده بود:
خداوند به ما یاد داده بابت محبتی که می کنیم، پول درخواست نکنیم!